بانو
تو زیبایی
زیبا
که هر روز خورشید طلوع می کند
برای دیدنت
شب به کناری می رود
با چادر سیاهت
و روز می شود
آن روسریِ آبی
پشت پنجره یک اتفاق تازه می افتد
من فکر می کنم کسی
در آخرین سطر شعری که خواهم گفت
می میرد
بیم دارم مادرم باشد
وقتی که می فهمد نمی آیی
از شعر می ترسم
از شعر وقتی که خونش در رگ زن بند می آید
زن در کنار ساعتِ پنج ایستاده
زن خسته دارد تکه تکه می شود
در ازدحام بوق ماشین ها
دارم دوباره روی خودم پرت می شوم
دارم دوباره مثل مادرم از یاد می روم
دارد دوباره مثل کوچه دلم تنگ می شود
این کوچه با تمام نفس های من بد است
این کوچه بر سر من داد می زند
این کوچه …
بیچاره شعر
بیچاره شعر خسته می شود
از بس که روی سطر اول آن مکث می کنم